۶ مطلب با موضوع «مختلف» ثبت شده است

علی با صاد

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صفی
مجید دلبندم، علی اسم پسرانه هست

مجید دلبندم، علی اسم پسرانه هست

هیچی بابا، من بودم، حاجی نصرت، رضا پونصد، علی فرصت، آره و اینا خیلی بودیم، کریم آقامون هم بود.
نشسته بودیم با بچه ها بحث میکردیم، بحث اسلام هراسی، ترورهای تروریستی پاریس و ....
 بحث های ما هم که میدونین چجوریه ،، از سیاست و دین شروع میکنیم،، تهش میرسیم به نا کجا..
ته بحث در رابطه با شناسه ایرانی ها و عرب ها مثل اسامی در جوامع غربی و آمریکا بود که یاد یه ایمیلی افتادم که روز کریسمس به رییس دپارتمان شیمی و فیزیک سازمان بین المللی انرژی اتمی(رفاقتی داریم با هم)  فرستاده بودم. ایمیلی که من فرستادم و جوابش در تصویر معلومه ،، کافیه به عنوان اسم بنده توجه فرمایید.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صفی
ارتفاع

ارتفاع

+اولین بارته؟
- جانم
+میگمممم اولین بارته(با خنده)
-آره
+ میترسی؟
-از چی؟
+از ارتفاع
-من؟ (با مکث)
+پس می ترسی!!(خنده یواشکی)
-(ارتفاع ترس داشت ولی ترس ارتفاع نداشت).
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صفی

اعتیاد

چند وقتیه معتاد شدم ...اعتیاد سخته. بسوزه پدر اعتیاد
یادمه یه بار کتابی میخوندم از یکی از آیت الله های معروف .. نوشته بودند که اعتیاد یکی از بزرگ ترین موهبت های خداوند است.
بله درست خوندید "اعتیاد یکی از بزرگ ترین موهبت های خداوند است."
برام جالب بود..جا خوردم اولش..تا اسم اعتیاد میاد قاعدتا همه یاد چیزای منفی میفتیم..ولی منظورشون این بود که عادت خیلی وقت ها خوب است. مثال جالبی که می زدن صحبت کردن و قدرت تکلم و ادای واژه ها بود که با تمرین وعادت بدست می آید و خیلی اتفاقات دیگر...نگاه جالبی به سوژه اعتیاد داشتن
ولی جنس اعتیاد من فرق داره 
من معتاد شدم که هر روز چن بار بیام و وبلاگمو چک کنم ببینم کسی کامنتی، نظری، لایکی نداشته یا نه..نخندین ..اینم یه جور اعتیاده..آخه من نه پستی میزارم نه کاری میکنم..یکی نیست بگه مرد مومن 3 تا پست گذاشتی روزی ده بار چِکِش میکنی...حالا دیدین منم معتادم..به زودی میرم کمپ..به قول این مجریا مواظب خودتون و مهربونیاتون باشین.

یه شعری امروز خوندم که برای شما و برای خودم به یادگار می نگارم.

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
                              تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
                              در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
                              از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم
                              وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
                              یکبار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش
                              بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
 
محمد علی بهمنی
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی صفی

کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...

کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
نگاه های مادرش یادم نمیره. هق هق گریه هاش، لرزش دستاش، صورت خیسش.....اشک هایی که به هم امون نمیدادن. انگار دعوا داشتن کی زودتر بیاد پایین.. همیشه از دیدن چنین صحنه ای فرار می کردم.. همیشه برام دیدن گریه دیگرون سخت بود ولی این دفعه باید وایمیستادم و نگاش می کردم...
یه سال از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت.. سپیدی موهاش تو چشم میزد. سپیدِ سپید شده بود. موی سفید را فلکش رایگان داده بود .. مفته مفت
بگو باهاش حرف میزنم، بگو.... امیدمو نا امید نکن علی... حرف تورو گوش میکنه علی..تو بگی قبول میکنه..
جملاتی که مثل پتک پرده گوشمو می درید. هر واژه اش سنگین بود.. تو گوشم می پیچیدند و می رقصیدند.
 
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
25 سال بیشتر نداشت. چند سالی بود شیشه می کشید. ولی نه.. انگار شیشه بود که اونو میکشید. به ناکجایی که نمیشناختمش دیگه.
انگار همین دیروز بود.
بوی ماه مهر، راه مدرسه، دوش به دوشو دست به دست. بیشترین فاصلمان زمانی بود که تو صف وایمیستادیم. من وسطای صف، اون آخر صف
من بچه خرخون بودم اون بچه با معرفت. من همیشه پای تخته بودم و اونم همیشه جلوی دفتر مدیر.
به خودم که اومدم دیدم هنوز چشم تو چشم مامانشم.
مامانش میگفت چند بار ترک کرده ولی انگار نه انگار..زندگیشو باخته بود ..اونم سه هیچ ..
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
 ولی نه... نداشتم
حرفی برای گفتن نداشتم ..میخاستم از چی بگم، از کجای زندگی بگم. از شادی و آرامش، از واژهایی که هنوز با مفهومش مشکل داشتم .شنیده بودم گاهی واژه ها لال می شوند اما باورم نمی شد.
تو کوچه ای بودم که آسمونی هم نداشت...فاصلمون زیاد شده بود..دوس داشتم زنگ مدرسه باز به صدا در میومد و ما تو یک صف... سخت بود با یکی که زندگیشو باخته صحبت کنم، سخت..
کاش زنگ مدرسه باز به صدا در می آمد.
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
 
"ع.صفی"
" 2 روز مونده به ربع قرن از زندگیم"
پ.ن: داستان واقعی بود اندکی با تغییر
 
 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صفی

اولین پست من

از بچگی نویسندگی رو دوست داشتم..دوست داشتم بنویسم.. هر فرصتی پیدا می کردم از دست نمی دادم..قلمم خوب نبود ولی می نوشتم...فک کنین آدم نیستین و یه درختین یا یه ماشین یا یه تی شرت. اصلا فک کنین یه گردنبنده طلایی خوشگل پشت ویترین طلافروشی.. با شما نبودم .این جمله ای بود که معلم انشای سال دوم راهنماییمون بهم گفت .بهمون یه هفته وقت داد..جمله معلمم به نقطه سر خط نرسیده بود که من ساکمو بستمو عازم عالم تخیل و هپروت شدم.. خلاصه آنچه تو عالم تخیل دیده بودم به روی کاغذ آوردمو بعد یه هفته رفتم سر کلاس .... روز موعود رسیده بود و انشایی که عرف نوشتنش برای بچه ها 1 یا 2 صفحه میشد برای من شده بود 7 صفحه ..به نام خدا..موضوع انشای من....سکوت بچه هاو معلممون یادم نمیره ..محو انشای من شده بودن..از یه بچه انتظاری نبود اون موقع..خودمم داشتم لدت میبردم.به قول خودم زندگی یعنی دیده شدن..کل این داستانو گفنم که بگم بعد انشا معلم انشام گفت دو بار براش دست برنین و بدونینو مطمئن باشین علی یه روز یه نویسنده بزرگ میشه (پیش بینیش اشتباه از آب دراومد :) ) این جملشو خیلی دوس داشتم بهم خیلی انرژی داد. اینارو گفتم که بگم چرا اینجام.

هر چه میخواهد دل تنگم خواهم گفت :) 
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰