۴ مطلب در مرداد ۱۳۹۳ ثبت شده است

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

یکی از دوستام تو اینستاگرام یه عکس خوشگل از پنجره خونشون گذاشته بود. ترکیب رنگ عکسشو خیلی دوس داشتم دلم نیومد شما هم نبینید..شعر سهراب هم که ضمیمه بشه چی میشه..اشعار سهراب روحمو قلقلک می دن.


زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم. 

    

سهراب سپهری 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
تبریک به مریم میرزاخانی عزیز

تبریک به مریم میرزاخانی عزیز

خوشحالم از این که مریم میرزاخانی عزیز به این جایزه رسیدن

خوشحالم از این که دکتر روحانی تو رسانه ملی به ایشون پیام دادن

خوشحالم از این که در شبکه های اجتماعی دست به دست این عکس میچرخه 

خوشحالم از این اتفاقات .خوشحالم

تا حالا فک کردیم اسم چن تا نابغه، دانشمند، استاد برجسته مملکتومونو میشناسیم؟!؟!

تا حالا چن بار دیدین یه نابغه یا یه فرد موفقو به تلویزیون دعوت کنن.

ماشالله به بازیگرا و فوتبالیست ها(با احترام به خیلی از بازیگرهای فرهیخته)... 

امیدوارم ملاک انتخاب الگوها تو جامعه صرف معروف بودن نباشه 

امیدوارم.


۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

علم، هنر یا ثروت؟

تا یادمه همیشه میگفتند:
علم یا ثروت؟
 ولی کسی نمی پرسید علم یا هنر؟ ثروت یا هنر؟

"اگر هنر نبود حقیقت ما را می کشت"
این جمله نیچه رو خیلی دوست دارم. هر چقدر زمان میره جلوتر فکر و ذهنم با این سوال بیشتر درگیر میشه علم، هنر یا ثروت؟
هر سه تاشونو دوس دارم :) و تو وبلاگم سعی می کنم پیرامون هر سه تا مطلب بزارم.

یا حق
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اولین پست من

از بچگی نویسندگی رو دوست داشتم..دوست داشتم بنویسم.. هر فرصتی پیدا می کردم از دست نمی دادم..قلمم خوب نبود ولی می نوشتم...فک کنین آدم نیستین و یه درختین یا یه ماشین یا یه تی شرت. اصلا فک کنین یه گردنبنده طلایی خوشگل پشت ویترین طلافروشی.. با شما نبودم .این جمله ای بود که معلم انشای سال دوم راهنماییمون بهم گفت .بهمون یه هفته وقت داد..جمله معلمم به نقطه سر خط نرسیده بود که من ساکمو بستمو عازم عالم تخیل و هپروت شدم.. خلاصه آنچه تو عالم تخیل دیده بودم به روی کاغذ آوردمو بعد یه هفته رفتم سر کلاس .... روز موعود رسیده بود و انشایی که عرف نوشتنش برای بچه ها 1 یا 2 صفحه میشد برای من شده بود 7 صفحه ..به نام خدا..موضوع انشای من....سکوت بچه هاو معلممون یادم نمیره ..محو انشای من شده بودن..از یه بچه انتظاری نبود اون موقع..خودمم داشتم لدت میبردم.به قول خودم زندگی یعنی دیده شدن..کل این داستانو گفنم که بگم بعد انشا معلم انشام گفت دو بار براش دست برنین و بدونینو مطمئن باشین علی یه روز یه نویسنده بزرگ میشه (پیش بینیش اشتباه از آب دراومد :) ) این جملشو خیلی دوس داشتم بهم خیلی انرژی داد. اینارو گفتم که بگم چرا اینجام.

هر چه میخواهد دل تنگم خواهم گفت :) 
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰