نشست تو ماشین، دستاش مى لرزید، بخارى رو روشن کردم.

 گفت ابراهیم ماشین ات بوى دریا میده ، گفتم ماهى خریده بودم. گفت ماهى مرده که بوى دریا نمیده ، گفتم هر چیزى موقع مرگ بوى اون جایى رو میده که دلتنگشه، گفت من بمیرم بوى تو رو میدم؟ شیشه رو کمى دادم پایین و با انگشتم زدم به سیگار تا خاکسترش بیوفته بیرون.

گفتم تو هیچ وقت نمى میرى،لااقل برا من

گفت تو بمیرى بوى چى میدى؟ گفتم تا حالا پرنده به آسمون گره زدى؟ گفت نه، گفتم من بوى پرنده اى رو میدم که آسمانش رو گم کرده بود، گفتم تو اولین بار منو به آسمانى که نداشتم گره زدى، من بعد مرگ بوى مه و ابر بوى باران بوى ماهِ کامل رو خواهم داد، بوى یه روز برفى رو که دستات براى همیشه تو جیب هاى پالتو من گم شد.. بوى جاده هاى تکاب به بیجار، بوى دارچین، بوى تمام کودکانى که کنار گردنت به خواب رفته بودند، کودکانى که خواهران کوچک تو و بازمانده هاى لب هاى من از جنگ جهانى بوسیدن ات بود. گفت ابراهیم بس کن اشکم در اومد و ماشین تو بخار نفس هاى گرم و گریه هایش گم شد.

ما هیچ وقت بوى همدیگر را ندادیم 


سیامک تقی زاده