کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
نگاه های مادرش یادم نمیره. هق هق گریه هاش، لرزش دستاش، صورت خیسش.....اشک هایی که به هم امون نمیدادن. انگار دعوا داشتن کی زودتر بیاد پایین.. همیشه از دیدن چنین صحنه ای فرار می کردم.. همیشه برام دیدن گریه دیگرون سخت بود ولی این دفعه باید وایمیستادم و نگاش می کردم...
یه سال از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت.. سپیدی موهاش تو چشم میزد. سپیدِ سپید شده بود. موی سفید را فلکش رایگان داده بود .. مفته مفت
بگو باهاش حرف میزنم، بگو.... امیدمو نا امید نکن علی... حرف تورو گوش میکنه علی..تو بگی قبول میکنه..
جملاتی که مثل پتک پرده گوشمو می درید. هر واژه اش سنگین بود.. تو گوشم می پیچیدند و می رقصیدند.
 
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
25 سال بیشتر نداشت. چند سالی بود شیشه می کشید. ولی نه.. انگار شیشه بود که اونو میکشید. به ناکجایی که نمیشناختمش دیگه.
انگار همین دیروز بود.
بوی ماه مهر، راه مدرسه، دوش به دوشو دست به دست. بیشترین فاصلمان زمانی بود که تو صف وایمیستادیم. من وسطای صف، اون آخر صف
من بچه خرخون بودم اون بچه با معرفت. من همیشه پای تخته بودم و اونم همیشه جلوی دفتر مدیر.
به خودم که اومدم دیدم هنوز چشم تو چشم مامانشم.
مامانش میگفت چند بار ترک کرده ولی انگار نه انگار..زندگیشو باخته بود ..اونم سه هیچ ..
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
 ولی نه... نداشتم
حرفی برای گفتن نداشتم ..میخاستم از چی بگم، از کجای زندگی بگم. از شادی و آرامش، از واژهایی که هنوز با مفهومش مشکل داشتم .شنیده بودم گاهی واژه ها لال می شوند اما باورم نمی شد.
تو کوچه ای بودم که آسمونی هم نداشت...فاصلمون زیاد شده بود..دوس داشتم زنگ مدرسه باز به صدا در میومد و ما تو یک صف... سخت بود با یکی که زندگیشو باخته صحبت کنم، سخت..
کاش زنگ مدرسه باز به صدا در می آمد.
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
 
"ع.صفی"
" 2 روز مونده به ربع قرن از زندگیم"
پ.ن: داستان واقعی بود اندکی با تغییر