۶ مطلب با موضوع «هنر» ثبت شده است

ما هیچ وقت بوى همدیگر را ندادیم

نشست تو ماشین، دستاش مى لرزید، بخارى رو روشن کردم.

 گفت ابراهیم ماشین ات بوى دریا میده ، گفتم ماهى خریده بودم. گفت ماهى مرده که بوى دریا نمیده ، گفتم هر چیزى موقع مرگ بوى اون جایى رو میده که دلتنگشه، گفت من بمیرم بوى تو رو میدم؟ شیشه رو کمى دادم پایین و با انگشتم زدم به سیگار تا خاکسترش بیوفته بیرون.

گفتم تو هیچ وقت نمى میرى،لااقل برا من

گفت تو بمیرى بوى چى میدى؟ گفتم تا حالا پرنده به آسمون گره زدى؟ گفت نه، گفتم من بوى پرنده اى رو میدم که آسمانش رو گم کرده بود، گفتم تو اولین بار منو به آسمانى که نداشتم گره زدى، من بعد مرگ بوى مه و ابر بوى باران بوى ماهِ کامل رو خواهم داد، بوى یه روز برفى رو که دستات براى همیشه تو جیب هاى پالتو من گم شد.. بوى جاده هاى تکاب به بیجار، بوى دارچین، بوى تمام کودکانى که کنار گردنت به خواب رفته بودند، کودکانى که خواهران کوچک تو و بازمانده هاى لب هاى من از جنگ جهانى بوسیدن ات بود. گفت ابراهیم بس کن اشکم در اومد و ماشین تو بخار نفس هاى گرم و گریه هایش گم شد.

ما هیچ وقت بوى همدیگر را ندادیم 


سیامک تقی زاده

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

به بهانه سرما، به بهانه برف، به بهانه زمستان

کسی هست واقعا این شعرُ نخونده باشه!!!! واقعا لذت بخشه

مشهورترین شعر مهدی اخوان ثالث (م. امید)

....................

زمستان

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کس یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، برگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صفی

اعتیاد

چند وقتیه معتاد شدم ...اعتیاد سخته. بسوزه پدر اعتیاد
یادمه یه بار کتابی میخوندم از یکی از آیت الله های معروف .. نوشته بودند که اعتیاد یکی از بزرگ ترین موهبت های خداوند است.
بله درست خوندید "اعتیاد یکی از بزرگ ترین موهبت های خداوند است."
برام جالب بود..جا خوردم اولش..تا اسم اعتیاد میاد قاعدتا همه یاد چیزای منفی میفتیم..ولی منظورشون این بود که عادت خیلی وقت ها خوب است. مثال جالبی که می زدن صحبت کردن و قدرت تکلم و ادای واژه ها بود که با تمرین وعادت بدست می آید و خیلی اتفاقات دیگر...نگاه جالبی به سوژه اعتیاد داشتن
ولی جنس اعتیاد من فرق داره 
من معتاد شدم که هر روز چن بار بیام و وبلاگمو چک کنم ببینم کسی کامنتی، نظری، لایکی نداشته یا نه..نخندین ..اینم یه جور اعتیاده..آخه من نه پستی میزارم نه کاری میکنم..یکی نیست بگه مرد مومن 3 تا پست گذاشتی روزی ده بار چِکِش میکنی...حالا دیدین منم معتادم..به زودی میرم کمپ..به قول این مجریا مواظب خودتون و مهربونیاتون باشین.

یه شعری امروز خوندم که برای شما و برای خودم به یادگار می نگارم.

گفتم بدوم تا تو همه فاصله ها را
                              تا زودتر از واقعه گویم گله ها را
چون آینه پیش تو نشستم که ببینی
                              در من اثرِ سخت ترین زلزله ها را
پر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست
                              از بس که گره زد به گره حوصله ها را
ما تلخیِ "نه" گفتنمان را که شنیدیم
                              وقت است بنوشیم از این پس "بله" ها را
بگذار ببینیم بر این جغد نشسته
                              یکبار دگر پر زدن چلچله ها را
یک بار هم ای عشقِ من، از عقل میندیش
                              بگذار که دل حل بکند مسئله ها را
 
محمد علی بهمنی
۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰
علی صفی

من، شب هـــــای ایــــروان و پیـــــــرمرد ارمنی

یه هفته کنفرانس ارمنستان با داستان های تلخ و شیرینی برام همراه بود. از تلخی هاش که بعضیشون هم خیلی شیرینُ خوشمزه بود، میگذرم (اونایی که باید میفهمیدن فهمیدن) و میرم سراغ یه اتفاق جالب..

جونم بهتون بگه که هر روز برنامه ما به این صورت بود که صبح تا غروب کنفرانس بودیم و شب ها می زدیم بیرون و ایروان گردی می کردیم. داخل پرانتز یه داستان کوچولو هم بگم که بیشتر مردم شهر انگلیسی بلد نبودن و برای آدرس دادن به این صورت عمل می کردند که از واژه go چندبار به همراه حرکت شلاقی دست استفاده می کردند و بینشون هم مکثی انجام می دادن تا انحراف و گردش به راست یا چپ لازم با حرکت شلاقی دست صورت بگیره ..به عنوان نمونه میفرمودند go بعد حرکت دست به سمت جلو، بعد مکث بعد go حرکت دست به سمت راست و به همین صورت تا پایان..

و اما داستان ما
شب اول ایروانگردی ما آشنایی با پیرمردی بود که منو مجاب کرد داستانشو براتون بنویسم. هنگام عبور از کنار حوض بزرگی که اسمش سِوان بود توجه ما رو پیرمردی که در حال کشیدن نقاشی دختری زیبا بود به خودش جلب کرد. کنجکاوی ما هم گل کرد تا ببینیم داستان از چه قرار هست. به بهانه رفع خستگی نزدیک پیرمرد شدیم و کنار پیرمرد داستان قصه مون نشستیم. سه چهار چشم از اهالی ایروان قرض گرفتیم و در حال نظاره نقاشی پیرمرد بودیم که با چرخش پیرمرد و مشاهده 23 چشم(ما 3 نفر بودیم میشه 6 تا چشم 17 تا هم از ارمنیا قرض گرفته بودیم.) نقاشیشو جمع کرد و گذاشت داخل کیفش. یه نگاه عاقل اندر دانشجویی هم به ما کرد و به تماشای حوض مشغول شد. ما هم نادم و پشیمون راهی هتل شدیم.(خلاصه میکنم)
شب دوم بازهم مثل هر روز، صبح کنفرانس و شب هم ایروان گردی که حین ایروان گردی یهو دیدیم بله پیرمرد داستان ما همون جا ی قبلی نشسته و داره نقاشی همون دختر خانمو کامل می کنه. باز رفتیم نشستیم کنارش که بگیم ما همون فضول های دیشبیم. اونم یه نگاهی به ما انداخت و رفت سراغ نقاشیش. از چشماش فهمیدم که گفت: بله متوجه شدم که شما فضولهای دیشب هستین.
شب سوم باز همون داستان بود ولی این دفعه من جسارت به خرج دادم ، جلو رفتم با صدای گیرا و جذاب خودم عرض نمودم بارِو( سلام به ارمنی) .جواب بنده حرکت سری بود که بسی شادی و امید به همراه داشت. همین حرکت سر، موفقیت بسی عظیم برای بنده و تیم همراه بود موفقیتی که رضایت بخش تر از نتیجه مذاکره ایران با 5+1 بود. شب سوم با دستاورد بزرگی که داشتیم راهی هتل شدیم.
و اما شب چهارم شب مخصوصی بود. پیرمرد قصه ما نقاشی اش کامل نشده بود و طبق محاسبه من814 روز زمان میبرد که نقاشی ش کامل بشه. دل و زدیم دریا و گفتیم حیفه از این پیرمرد جذاب داستان ما عکسی به یادگار نداشته باشیم .با حرکات دست بهش گفتیم که میخاییم باهات عکس بگیریم. اونم به نشانه رضایت سری تکان داد. ما هم شادمان از این داستان سریع ژستامونو گرفتیم و اولین عکسمنو با نقش اول داستانمون گرفتیم. ازمون خواست که عکسو بهش نشون بدیم.
عکس نشان دادن ما همانا و شروع به داد و بیداد کردن حاج آقا همانا، اولین بار صدای پیرمردو میشنیدیم. صدای دلنشینی داشت. صدایی خسته. صدای آکنده از درد و فراق یار، صدایی که خستگی زمان درونش نهفته بود( خواستم یه ذره حس آمیزی چاشنی کار کنم) ما نمیفهمیدیم چی میگه فقط میفهمیدیم از یه چیزی تو عکس ناراحت هست و داره اعتراض می کنه. ما هاج و واج به هم نگاه میکردیم که جریان چیه. کجای کار ایراد داره. گفتم نکنه از پیری و سفیدی موهاش ناراحته . نکنه از اینکه من از اون خوش تیپ نرم ناراحت شده .به پیشنهاد یکی از بچه ها از یه مرد ارمنی که مقداری انگلیسی بلد بود خواهش کردیم خواسته پیرمردو برامون ترجمه کنه..به نظرتون خواستش چی بود که با صدای بلند اعتراض میکرد...
اعتراض ایشون این بود که چرا به دوربین نگاه نمی کنید و چرا نور پردازی اینجا خوب نیست..عجب پیرمرد باحالی بود .چی فکر می کردیم و چی شد.. ما تو شوک حرفای مترجم ارمنیمون و گفته های پیرمرد بودیم که دیدیم بله پیرمرد داستان ما داره تلاش می کنه بلند شه..یه چند قدمی برداشت و ایستاد.13 دقیقه طول کشیده بود که پیرمرد فرآیند بلند شدن و طی کردن مسافت 2 متری رو انجام بده ..نگاهی به نور اطراف کرد و با اشاره دست به عکاس فهموند که کجا باید قرار بگیره... عکاس رفت جایی که باید وایمیساد و عکس نهایی گرفته شد. این بود داستان ما با پیرمردی که معمایش برایمان حل نشد.
سکوتت کجا و حرفای شب آخرت کجا پیرمرد قصه من ..

پ.ن: تصویر اون دختر برام معما موند.کیه؟ چه نسبتی با پیرمرد داشت؟ حقیقی بود یا مجازی؟ فک کنم لحظه پایان نقاشی با لحظه مرگ پیرمرد هم زمان خواهد بود.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صفی
رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

یکی از دوستام تو اینستاگرام یه عکس خوشگل از پنجره خونشون گذاشته بود. ترکیب رنگ عکسشو خیلی دوس داشتم دلم نیومد شما هم نبینید..شعر سهراب هم که ضمیمه بشه چی میشه..اشعار سهراب روحمو قلقلک می دن.


زندگی، فهم نفهمیدن هاست

زندگی، پنجره ای باز، به دنیای وجود

تا که این پنجره باز است، جهانی با ماست

آسمان، نور، خدا، عشق، سعادت با ماست

فرصت بازی این پنجره را دریابیم

در نبندیم به نور، در نبندیم به آرامش پر مهر نسیم

پرده از ساحت دل برگیریم

رو به این پنجره، با شوق، سلامی بکنیم

زندگی، رسم پذیرایی از تقدیر است

وزن خوشبختی من، وزن رضایتمندی ست

زندگی، شاید شعر پدرم بود که خواند

چای مادر، که مرا گرم نمود

نان خواهر، که به ماهی ها داد

زندگی شاید آن لبخندی ست، که دریغش کردیم

زندگی زمزمه پاک حیات ست، میان دو سکوت

زندگی، خاطره آمدن و رفتن ماست

لحظه آمدن و رفتن ما، تنهایی ست

من دلم می خواهد

قدر این خاطره را دریابیم. 

    

سهراب سپهری 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰

علم، هنر یا ثروت؟

تا یادمه همیشه میگفتند:
علم یا ثروت؟
 ولی کسی نمی پرسید علم یا هنر؟ ثروت یا هنر؟

"اگر هنر نبود حقیقت ما را می کشت"
این جمله نیچه رو خیلی دوست دارم. هر چقدر زمان میره جلوتر فکر و ذهنم با این سوال بیشتر درگیر میشه علم، هنر یا ثروت؟
هر سه تاشونو دوس دارم :) و تو وبلاگم سعی می کنم پیرامون هر سه تا مطلب بزارم.

یا حق
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰