۶ مطلب با موضوع «چرک نویس های من» ثبت شده است

علی با صاد

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰
علی صفی
ارتفاع

ارتفاع

+اولین بارته؟
- جانم
+میگمممم اولین بارته(با خنده)
-آره
+ میترسی؟
-از چی؟
+از ارتفاع
-من؟ (با مکث)
+پس می ترسی!!(خنده یواشکی)
-(ارتفاع ترس داشت ولی ترس ارتفاع نداشت).
۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صفی

کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...

کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
نگاه های مادرش یادم نمیره. هق هق گریه هاش، لرزش دستاش، صورت خیسش.....اشک هایی که به هم امون نمیدادن. انگار دعوا داشتن کی زودتر بیاد پایین.. همیشه از دیدن چنین صحنه ای فرار می کردم.. همیشه برام دیدن گریه دیگرون سخت بود ولی این دفعه باید وایمیستادم و نگاش می کردم...
یه سال از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت.. سپیدی موهاش تو چشم میزد. سپیدِ سپید شده بود. موی سفید را فلکش رایگان داده بود .. مفته مفت
بگو باهاش حرف میزنم، بگو.... امیدمو نا امید نکن علی... حرف تورو گوش میکنه علی..تو بگی قبول میکنه..
جملاتی که مثل پتک پرده گوشمو می درید. هر واژه اش سنگین بود.. تو گوشم می پیچیدند و می رقصیدند.
 
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
25 سال بیشتر نداشت. چند سالی بود شیشه می کشید. ولی نه.. انگار شیشه بود که اونو میکشید. به ناکجایی که نمیشناختمش دیگه.
انگار همین دیروز بود.
بوی ماه مهر، راه مدرسه، دوش به دوشو دست به دست. بیشترین فاصلمان زمانی بود که تو صف وایمیستادیم. من وسطای صف، اون آخر صف
من بچه خرخون بودم اون بچه با معرفت. من همیشه پای تخته بودم و اونم همیشه جلوی دفتر مدیر.
به خودم که اومدم دیدم هنوز چشم تو چشم مامانشم.
مامانش میگفت چند بار ترک کرده ولی انگار نه انگار..زندگیشو باخته بود ..اونم سه هیچ ..
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
 ولی نه... نداشتم
حرفی برای گفتن نداشتم ..میخاستم از چی بگم، از کجای زندگی بگم. از شادی و آرامش، از واژهایی که هنوز با مفهومش مشکل داشتم .شنیده بودم گاهی واژه ها لال می شوند اما باورم نمی شد.
تو کوچه ای بودم که آسمونی هم نداشت...فاصلمون زیاد شده بود..دوس داشتم زنگ مدرسه باز به صدا در میومد و ما تو یک صف... سخت بود با یکی که زندگیشو باخته صحبت کنم، سخت..
کاش زنگ مدرسه باز به صدا در می آمد.
کاش یه حرفی برای گفتن داشتم...
 
"ع.صفی"
" 2 روز مونده به ربع قرن از زندگیم"
پ.ن: داستان واقعی بود اندکی با تغییر
 
 

 

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صفی

من، شب هـــــای ایــــروان و پیـــــــرمرد ارمنی

یه هفته کنفرانس ارمنستان با داستان های تلخ و شیرینی برام همراه بود. از تلخی هاش که بعضیشون هم خیلی شیرینُ خوشمزه بود، میگذرم (اونایی که باید میفهمیدن فهمیدن) و میرم سراغ یه اتفاق جالب..

جونم بهتون بگه که هر روز برنامه ما به این صورت بود که صبح تا غروب کنفرانس بودیم و شب ها می زدیم بیرون و ایروان گردی می کردیم. داخل پرانتز یه داستان کوچولو هم بگم که بیشتر مردم شهر انگلیسی بلد نبودن و برای آدرس دادن به این صورت عمل می کردند که از واژه go چندبار به همراه حرکت شلاقی دست استفاده می کردند و بینشون هم مکثی انجام می دادن تا انحراف و گردش به راست یا چپ لازم با حرکت شلاقی دست صورت بگیره ..به عنوان نمونه میفرمودند go بعد حرکت دست به سمت جلو، بعد مکث بعد go حرکت دست به سمت راست و به همین صورت تا پایان..

و اما داستان ما
شب اول ایروانگردی ما آشنایی با پیرمردی بود که منو مجاب کرد داستانشو براتون بنویسم. هنگام عبور از کنار حوض بزرگی که اسمش سِوان بود توجه ما رو پیرمردی که در حال کشیدن نقاشی دختری زیبا بود به خودش جلب کرد. کنجکاوی ما هم گل کرد تا ببینیم داستان از چه قرار هست. به بهانه رفع خستگی نزدیک پیرمرد شدیم و کنار پیرمرد داستان قصه مون نشستیم. سه چهار چشم از اهالی ایروان قرض گرفتیم و در حال نظاره نقاشی پیرمرد بودیم که با چرخش پیرمرد و مشاهده 23 چشم(ما 3 نفر بودیم میشه 6 تا چشم 17 تا هم از ارمنیا قرض گرفته بودیم.) نقاشیشو جمع کرد و گذاشت داخل کیفش. یه نگاه عاقل اندر دانشجویی هم به ما کرد و به تماشای حوض مشغول شد. ما هم نادم و پشیمون راهی هتل شدیم.(خلاصه میکنم)
شب دوم بازهم مثل هر روز، صبح کنفرانس و شب هم ایروان گردی که حین ایروان گردی یهو دیدیم بله پیرمرد داستان ما همون جا ی قبلی نشسته و داره نقاشی همون دختر خانمو کامل می کنه. باز رفتیم نشستیم کنارش که بگیم ما همون فضول های دیشبیم. اونم یه نگاهی به ما انداخت و رفت سراغ نقاشیش. از چشماش فهمیدم که گفت: بله متوجه شدم که شما فضولهای دیشب هستین.
شب سوم باز همون داستان بود ولی این دفعه من جسارت به خرج دادم ، جلو رفتم با صدای گیرا و جذاب خودم عرض نمودم بارِو( سلام به ارمنی) .جواب بنده حرکت سری بود که بسی شادی و امید به همراه داشت. همین حرکت سر، موفقیت بسی عظیم برای بنده و تیم همراه بود موفقیتی که رضایت بخش تر از نتیجه مذاکره ایران با 5+1 بود. شب سوم با دستاورد بزرگی که داشتیم راهی هتل شدیم.
و اما شب چهارم شب مخصوصی بود. پیرمرد قصه ما نقاشی اش کامل نشده بود و طبق محاسبه من814 روز زمان میبرد که نقاشی ش کامل بشه. دل و زدیم دریا و گفتیم حیفه از این پیرمرد جذاب داستان ما عکسی به یادگار نداشته باشیم .با حرکات دست بهش گفتیم که میخاییم باهات عکس بگیریم. اونم به نشانه رضایت سری تکان داد. ما هم شادمان از این داستان سریع ژستامونو گرفتیم و اولین عکسمنو با نقش اول داستانمون گرفتیم. ازمون خواست که عکسو بهش نشون بدیم.
عکس نشان دادن ما همانا و شروع به داد و بیداد کردن حاج آقا همانا، اولین بار صدای پیرمردو میشنیدیم. صدای دلنشینی داشت. صدایی خسته. صدای آکنده از درد و فراق یار، صدایی که خستگی زمان درونش نهفته بود( خواستم یه ذره حس آمیزی چاشنی کار کنم) ما نمیفهمیدیم چی میگه فقط میفهمیدیم از یه چیزی تو عکس ناراحت هست و داره اعتراض می کنه. ما هاج و واج به هم نگاه میکردیم که جریان چیه. کجای کار ایراد داره. گفتم نکنه از پیری و سفیدی موهاش ناراحته . نکنه از اینکه من از اون خوش تیپ نرم ناراحت شده .به پیشنهاد یکی از بچه ها از یه مرد ارمنی که مقداری انگلیسی بلد بود خواهش کردیم خواسته پیرمردو برامون ترجمه کنه..به نظرتون خواستش چی بود که با صدای بلند اعتراض میکرد...
اعتراض ایشون این بود که چرا به دوربین نگاه نمی کنید و چرا نور پردازی اینجا خوب نیست..عجب پیرمرد باحالی بود .چی فکر می کردیم و چی شد.. ما تو شوک حرفای مترجم ارمنیمون و گفته های پیرمرد بودیم که دیدیم بله پیرمرد داستان ما داره تلاش می کنه بلند شه..یه چند قدمی برداشت و ایستاد.13 دقیقه طول کشیده بود که پیرمرد فرآیند بلند شدن و طی کردن مسافت 2 متری رو انجام بده ..نگاهی به نور اطراف کرد و با اشاره دست به عکاس فهموند که کجا باید قرار بگیره... عکاس رفت جایی که باید وایمیساد و عکس نهایی گرفته شد. این بود داستان ما با پیرمردی که معمایش برایمان حل نشد.
سکوتت کجا و حرفای شب آخرت کجا پیرمرد قصه من ..

پ.ن: تصویر اون دختر برام معما موند.کیه؟ چه نسبتی با پیرمرد داشت؟ حقیقی بود یا مجازی؟ فک کنم لحظه پایان نقاشی با لحظه مرگ پیرمرد هم زمان خواهد بود.
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰
علی صفی

علم، هنر یا ثروت؟

تا یادمه همیشه میگفتند:
علم یا ثروت؟
 ولی کسی نمی پرسید علم یا هنر؟ ثروت یا هنر؟

"اگر هنر نبود حقیقت ما را می کشت"
این جمله نیچه رو خیلی دوست دارم. هر چقدر زمان میره جلوتر فکر و ذهنم با این سوال بیشتر درگیر میشه علم، هنر یا ثروت؟
هر سه تاشونو دوس دارم :) و تو وبلاگم سعی می کنم پیرامون هر سه تا مطلب بزارم.

یا حق
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰

اولین پست من

از بچگی نویسندگی رو دوست داشتم..دوست داشتم بنویسم.. هر فرصتی پیدا می کردم از دست نمی دادم..قلمم خوب نبود ولی می نوشتم...فک کنین آدم نیستین و یه درختین یا یه ماشین یا یه تی شرت. اصلا فک کنین یه گردنبنده طلایی خوشگل پشت ویترین طلافروشی.. با شما نبودم .این جمله ای بود که معلم انشای سال دوم راهنماییمون بهم گفت .بهمون یه هفته وقت داد..جمله معلمم به نقطه سر خط نرسیده بود که من ساکمو بستمو عازم عالم تخیل و هپروت شدم.. خلاصه آنچه تو عالم تخیل دیده بودم به روی کاغذ آوردمو بعد یه هفته رفتم سر کلاس .... روز موعود رسیده بود و انشایی که عرف نوشتنش برای بچه ها 1 یا 2 صفحه میشد برای من شده بود 7 صفحه ..به نام خدا..موضوع انشای من....سکوت بچه هاو معلممون یادم نمیره ..محو انشای من شده بودن..از یه بچه انتظاری نبود اون موقع..خودمم داشتم لدت میبردم.به قول خودم زندگی یعنی دیده شدن..کل این داستانو گفنم که بگم بعد انشا معلم انشام گفت دو بار براش دست برنین و بدونینو مطمئن باشین علی یه روز یه نویسنده بزرگ میشه (پیش بینیش اشتباه از آب دراومد :) ) این جملشو خیلی دوس داشتم بهم خیلی انرژی داد. اینارو گفتم که بگم چرا اینجام.

هر چه میخواهد دل تنگم خواهم گفت :) 
۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰